نوشته اصلی توسط
نارسیس۷۶
نمیدونم از کجا شروع کنم فقط میدونم از خودم متنفرم . دختری ۲۳ ساله هستم که همیشه موفق بودم پذیرفتن شکست واسم سخته و این با قبول شدنم تو رشته ی مورد علاقم با رتبه عاالی اعتماد به نفس بالایی بهم داد جوری که بعد از اون به کم قانع نبودم . ازدواج کردم و سر مسائل کاری شوهرم که بیکار بود یه مدت افسردگی گرفتم قرص مصرف می کردم الان دو سال از اون موقع میگذره و مشکل جدید ولی قدیمی من زخمش دهان باز کرده . من از اولین باری که به بلوغ رسیدم مشکل تنبلی تخمدان داشتم هرماه دکتر میرفتم و دکتر می گفت اصلا مشکل خاصی نیست حل میشه. تا حالا به خاطر این مریضی عمل جراحی شدم. هر دو درمانی که بگید انجام دادم یام میاد دوران دبیرستان با چه دل دردایی درس میخوندم که نمرم بیست بشه. شاید شما فکر کنید اینکه چیزی نیست همه دارند . منم همش اینو می گفتم چون دکترا اینو به من قبولانده بودند که این مشکل خاصی نیست ولی نمیدونم چرا هیچ وقت این مشکل خاصی با وجود درمانهای پیاپی خوب نشد. زمانی که شوهرم اوند خواستگاریم همون موقع بهش گفتم من چنین مشکلی دارم و ممکنه دیر بچه دار بشم یا اصلا نشن ولی حتی خودمم این حرفامو از ته دل قبول نداشتم چون به چشم دیده بودم خیلیا این طوری بودن و باردار شدند. گذشت تا اینکه عروسی کردیم تا قبل عروسی همش می گفتم چیزیت نیست تو که تا حالا اقدام نکردی ببینی نتیجه میگیری یا نه ولی بعد عروسی وقتی ماه ها دکتر رفتم و هرماه نمی شد و بدتر اینکه درد دوران مجردی بدتر هم شد دیوونم کرد خستم کرد . دردهای جسمی از یه طرف درد اینکه هرماه به مشقت کیست ها را آب کنم از یه طرف درد بچه دار نشدنم از یه طرف . این قدر وحشت کردم از اینکه هیچ وقت بچه دار نشم که مثل زمانی شدم که کسی را از دست میدن. دست خودم نیست به خودم فحش میدم و لجبازی میکنم با خودم و از اینکه یک موجود سالم نیستم از خودم متنفرم بعضی وقتا از شدت تنفر خودمو میزنم. هر راهی میرم بدتر میشم که بهتر نمیشم نمیدونم چیکار کنم فقط آرزوی مرگم میکنم.